
آمده ایم که دید تازه ای در ریاضیات با کمک شما دوستان و بازدید کنندگان عزیز ایجاد کنیم. مارا با دادن نظرات خود یاری کنید.



بازدیدهای دیروز سایت : نفر
كل بازدیدهای سایت : نفر
بازدید این ماه سایت : نفر
بازدید ماه قبل سایت : نفر
تعداد نویسندگان سایت : 1
كل مطالب ارسال شده: عدد
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :
همه پاسخ دادند: خیر !
آن گاه استاد در ظرف را باز کرد و شروع به پر کردن آن با سنگ ریزه نمود. سنگ ریزه ها بین فضای سنگ ها قرار گرفتند و وارد ظرف شدند و دوباره تکرار سۆال و شنیدن همان پاسخ .
این بار استاد در ظرف را با اضافه کردن شن و ماسه بست و شروع به تکان دادن ظرف کرد. شن و ماسه ها بین فضای سنگ ریزه ها قرار گرفتند و وارد ظرف شدند.
سپس استاد پرسید آیا در این ظرف فضای باقی مانده است ؟
همه پاسخ منفی دادند : این بار استاد به ظرف ، آب اضافه کرد و در آن را بست و شروع به صحبت کرد و گفت: دوستان عزیز من اگر من ابتدا ظرف را با آب یا شن و ماسه پر می کردم جایی برای سنگ و سنگ ریزه ها باقی نمی ماند.
شما هم باید با زمان خود مانند این ظرف برخورد کنید و ابتدا ظرف زمانتان را با سنگ ها که همان کارهای مهم شما هستند پر کنید چرا که همیشه جا برای شن و ماسه هست .
داستان فوق بهترین مثال برای اهمیت اولویت بندی فعالیت هاست. بله درست است .
طبقه بندی: داستان كوتاه،
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونن زنده بمونن به همون استخر انداختن، اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادن. بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردن دوباره اونها رو به استخر انداختن.
حدس بزنید چقدر دوام آوردن؟ 26 ساعت!
پس از بررسی به این نتیجه رسیدن که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودن تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستن این همه دوام بیارن.
امید، قوه محرک زندگی است.
ساموئل اسمایلزو
طبقه بندی: داستان كوتاه،
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت.
در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.
او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد:
ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد:
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد:
پسربچه سهسالهای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه میکرد و
ویولنیست را میدید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچهها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد:
نوازنده بیتوقف مینواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع ۳۲ دلار کاسب شد.
یک ساعت بعد:
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد...
بله. هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیدهترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولناش که ۳.۵ میلیون دلار میارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودیاش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود.
واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد. سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد میشوند در یک محیط معمولی در یک ساعت نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی میشویم؟ آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف میکنیم؟ آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک بافت غیرمنتظره، کشف کنیم؟
اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقیدانهای دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقیهای نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست نداریم پس چطور زیبایی های اطرافمان را درک می کنیم؟
طبقه بندی: داستان كوتاه،
پیشنهاد میکنم چند دقیقه وقت بذارید و این داستان واقعی رو بخونید.
در روز اول
سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى
اولیه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد
و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ میگفت و چنین چیزى امکان نداشت.
مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى
استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانشآموز
همین کلاس بود. همیشه لباسهاى کثیف به تن داشت، با بچههاى دیگر نمیجوشید و به
درسش هم نمیرسید. او واقعاً دانشآموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او
بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مییافت، خانم تامپسون
تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سالهاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس
نخواندن او پیببرد و بتواند کمکش کند. معلّم کلاس اول تدى در پروندهاش
نوشته بود: «تدى دانشآموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب
انجام میدهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: «تدى دانشآموز
فوقالعادهاى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمانناپذیر
مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: «مرگ مادر براى
تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درسخواندن میکند ولى پدرش
به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به
زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: «تدى درس
خواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نمیدهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى
در کلاس خوابش میبرد.»
خانم تامپسون با مطالعه پروندههاى تدى به مشکل او پى
برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز،
روز معلّم بود و همه دانشآموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچهها همه
در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که
داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بستهبندى شده بود. خانم تامپسون هدیهها
را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش
افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث
خنده بچههاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچهها را قطع کرد
و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از
آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه
صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم
تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میدادید.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و
براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس
خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچهها
پرداخت و البته توجه ویژهاى نیز به تدى میکرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او
را بیشتر تشویق میکرد او هم سریعتر پاسخ میداد. به سرعت او یکى از با هوشترین
بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک
اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانشآموز محبوبش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در
آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشتهام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او
نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که
شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشتهام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت
کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را
رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغالتحصیل میشود. باز هم
تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامهاى دیگر رسید. این بار
تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این
کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب
کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایاننامه کمى طولانیتر شده بود: دکتر
تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است.
به ادامه مطلب بروید.
ادامه مطلب
طبقه بندی: داستان كوتاه،
تازه
فهمید كه هیچ زندگی نكرده است
تقویمش پرشده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد
داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سكوت كرد
جیغ زد و جار و جنجال راه انداختخدا سكوت كرد
آسمان و زمین را به هم ریختخدا سكوت كرد
.به پر و پای فرشته و انسان پیچیدخدا سكوت كرد
كفر گفت و سجاده دور انداختخدا سكوت كرد
دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد
خدا سكوتش را شكست و گفت:
"عزیزم،اما یك روز دیگرهم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جاروجنجال ازدست
دادی، تنها یك روزدیگرباقیست، بیا ولااقل این یك روزرا زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یك روز... با یك روز چه كار می توان كرد؟...
"خدا گفت:
"آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند، گویی هزار سال زیسته است و آنكه
امروزش را در نمییابد هزار سال هم به كارش نمیآید"
آنگاه سهم یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:
"حالا برو و یک روز زندگی كن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حركت
كند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری
ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای
دارد؟بگذاراین مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دویدن كرد
زندگی را به سر و رویش پاشید
زندگی را نوشید
و زندگی را بویید
چنان به وجد آمد كه دید میتواند تا ته دنیا بدود
می تواند بال بزند
میتواند پا روی خورشید بگذارد
می تواند ....
او در آن یك روز آسمانخراشی بنا نكرد
زمینی را مالك نشد،مقامی را به دست نیاورد
اما ...
اما در همان یك روزدست بر پوست درختی كشید
روی چمن خوابیدكفش دوزدكی را تماشا كرد
سرش را بالا گرفت و ابرها را دیدو
به آنهایی كه او را نمیشناختند سلام كردو
برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد
او در همان یك روز آشتی كردو
خندید و سبك شدلذت بردو سرشار شد و بخشید
عاشق شد وعبور كرد و تمام شد
او همان یك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند:
""امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زیست
زندگی انسان دارای طول،عرض وارتفاع است ؛
اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم،
اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد،
عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید،
آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
اما اگراین کار را انجام ندادیدنگران نباشید
هیچ حادثه ناخوشایندی برای شما رخ نخواهد داد
شما تنها این فرصت را که به دنیای شخص دیگری با این مطلب روشنایی بیشتری ببخشید،
از دست خواهید داد
کسی چه می داند
شاید یکی از دوستان شما هم اکنون .بیشترین نیاز را به خواندن این مطلب داشته باشد
"از
دیروز بیاموز. برای امروز زندگی کن و امید به فردا داشته باش. "آلبرت انیشتن
طبقه بندی: خاطرات معلمی من، داستان كوتاه،

شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100گرم ، 150 گرم و......
استادگفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است .اما سوال من این است :
اگر من لیوان را چند دقیقه همین طور نگه دارم،چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند:هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید خوب ،اگر من یک ساعت همین طور نگه دارم ،چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دستتان درد میگیرد .
استاد: حق باتوست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسارتا گفت : دستتان بی حس میشود . عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج میشوند . و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید ......وهمه شاگردان خندیدند.
استاد گفت :خیلی خوب است،ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
استاد گفت :دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنهارا چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد.اگر مدت طولانی تری به آن فکر کنید ، به درد خواهند آمد.اگر بیشتر نگه شان دارید،فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.فکر کردن به مشکلات مهم است.اما مهمتر آن است که در پایان هرروز و پیش از خواب،آنهارا زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید.
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شویدو قادرخواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید،برآیید.
پس همین الان لیوان هاتون رو رو زمین بگذارید.
طبقه بندی: داستان كوتاه،
روزی از یک ریاضی دان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :
اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک می دهیم 1
اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم : 10
اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک می گذاریم : 100
اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک می گذاریم : 1000
ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمی ماند ، 000
صفر هم به تنهایی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد و این یادآور کلام
حکیم ارد بزرگاست که می گوید:
نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .
طبقه بندی: ریاضی، داستان كوتاه،